نیمه شب توی ارتفاع مرزی، تک و تنها چمپاتمه زده بودم و چشم و گوشم به لایه های تاریکی مقابل بود. ابر های سیاه و درهم بافته شده، از بالای سر فشار می آورد و حلقه ی تاریکی را تنگ تر می کرد. تا خستگی پلکم را به هم می آورد. ترس و سرما از هم بازش می کرد. گاه فکر و خیال می بردم میان کیسه خواب نرم سنگر. گاه دست های زمخت دشمن را حس می کردم که گلویم را می فشارد یا سر نیزه تیزی که روی پوست و گوشت گردنم کشیده می شود و نخاعم را قطع می کند.

   صدایی از داخل دره به گوشم خورد. گوش خواباندم به دره زیر پایم. انگار باد همهمه و صدای ریزش سنگ ها را می آورد. اضطراب و دلهره افتاده بود توی تنم.

   «نکنه از بد شانسی ام همین امشب که تنها شدم، دشمن حمله کنه! یعنی سنگر کمین لو رفته؟ شایدم همین الان، عراقیا با دوربین دید در شب دارند نگاهم می کنند و منتظرن تا با دستور حمله، کلکم رو بکنن!»

   دست روی نارنجک های داخل سنگر مالیدم. خواب و سرمای چند دقیقه قیل کامل از تنم فرار کرده بود.گلن گدن اسلحه کلاش را آهسته عقب بردم و آرام جلو آوردم. تیر توی لوله کلاش رفت.

   «چیکار کنم؟ کاش بی سیم را روشن می کردم و بچه های گردان را خبر می کردم. ولی ممکنه همین نزدیک ها باشن و کمین لو بره. چاره ای نیس. بالاخره باید کاری کنم.»

   بیسیم را جلوی پایم کشیدم و گوشی را برداشتم.

   «نباید عجله کنم.شاید اشتباه کرده باشم.بیشتر ایی فکرا از تنهاییه...انگار مدتیه که دیگه هیچ صدایی نمی یاد حتی صدای باد!»

به شک افتادم!دقیق تر گوش تیز کردم.

   «یعنی همش وهم و خیاله؟ کاش اون بسیجی را عقب نفرستاده بودم! بی خود نیس که توی سنگر کمین دو نفر می گذارن. اگه دو تا بودیم ایی همه فکر و خیال سراغم نمی اومد. اولین دشمنت آدم تو ایی اوضاع جنگ ، فکر و خیاله! چاره ای نداشتم باید اون بسیجی را عقب می فرستادم! همش سیزده_چهارده سال بیشتر نداشت هنوز دهنش بو شیر می داد. تازه سر و صدا هم راه انداخته بود و همه چیز را به شوخی می گرفت. تو همین نیم ساعت از بس حرف زد سرم رو خورد. حتی جانش را به بازی گرفته بود. من هم سر به سرش گذاشتم و یکی - دو بار دعوایمان شد. فکر کنم به گریه هم افتاد. این رو از تغییر صداش فهمیدم. فکر می کرد آمده تفریح. همه اش می گفت و می خندید. جثه نحیف و لاغری داشت و تک سرفه اش ممکن بود سنگر کمین رو لو بده. فرستادمش عفب. ولی حالا پشیمونم! بودنش کلی نعمت و حسن داشت و حداقل روحیه اش ترس را می کشت.»

   دوباره صدا شنیدم! همان صدا ها.

   « خدای من اگر همین طور پیش بره زجر کش می شم!»

نفس تو سینه حبس کردم.

   « نکنه راس راسی عراقیا بخوان از دره رد بشن؟ اگه سنگر کمین رو دور بزنن بعد ارتفاع و بچه های گردان رو... وای خدا!»

   فکرش هم آزارم می داد. عاقلانه تر بود با عقبه تماس بگیرم و تقاضای خمپاره منور کنم. آن وقت می توانستم همه چیز را زیر نورش ببینم و خیالم راحت بشود. گوشی را برداشتم مسئول قبضه خمپاره را گرفتم. صدا زدم . جوابی نداد. باز صدا زدم:

   «آخه چرو جواب نمی ده؟»

   بالاخره صدای خواب آلودی به گوشم خورد. تا خدی روحیه گرفتم . بعد ساعت ها صدای آدمی از تنهایی بیرونم آورد. در خواست سه_ چهار گلوله منور کردم و گرای دره را دقیق دادم. خمپاره چی بی حال ،سرد گفت:

   «منتظر باش! »

گوشی بی سیم را گذاشتم و انتظار کشیدم.

   صدای سوت خمپاره آمد. هوای بالاسرم شکافته شد و خمپاره ای جنگی ، توی دره کوبید به زمین. ارتفاع زیر پایم لرزید و سنگ چین سنگر کمین ریزش کرد.

   « آخه چرو خمپاره جنگی زد ؟! شاید هم خمپاره سرگردونی بوده ؟ »

   صدای سوت دوم و... و گلوله های خمپاره ای که پشت سر هم گرومپ! گرومپ ! زمین خورد. تو دلم کلی لیچار بار خمپاره چی کردم.

   « تو  رو خدا نیگاه کن ! خمپاره ی منور می خوام ، این جنگی می زنه ! »

   بی خود گلوله خمپاره هدر می داد. تند گوشی بی سیم را برداشتم و صدا زدم. گوشی رو زود برداشت . توپید .

   « چیه تو هم ، خواب از کله ام پروندی ! »

   لجم در آمد . تازه یک چیزی هم بدهکار شده بودم . هوار کشیدم سرش :

   « مگه خماری ؟ همه چیز رو خراب کردی ! من منور می خوام تو خمپاره جنگی میزنی . »

   حرفم را قطع کرد و گفت :

   « مگه حالا چی شده ؟ منتظر باش ! »

   گوشی را گذاشتم و چشم دوختم به دره تا چشمم به جمال منور روشن شود. دوباره صدای سوت خمپاره پشت سر هم آمد و توی دره چند گلوله جنگی با صدای مهیبی منفجر شد. مقداری از سنگ چین سنگر روی سرم ریخت آخم را به هوا برد. تف و لعن کردم به خدمه خمپاره چی منگ و گیج ! از طرف عراقی ها هم تیر و ترکش بود که روی ارتفاع ریخته شد. خزیدم توی سنگر و تکان نخوردم. سکوت و تاریکی که برگشت از لاک بیرون آمدم. دیگر صدا از سنگ هم در نمی آمد. نه انگار که چند لحظه قبل جنگ بوده . نفهمیدم چه وقت چرت و خستگی پلک هایم را روی هم برد.

    هراسان چشم باز کردم. هوا روشن شده بود و از ابر های دیشب چیزی نمانده بود. گرمای لذت بخش آفتاب هم نمی توانست ذره ای از وحشتم را کم کند. توی بد مخمصه ای افتاده بودم . باید پیش از روشن شدن هوا سنگر را خالی می کردم. دو راه بیشتر نداشتم . یا اول در روز روشن خطر کنم و جبو چشم عراقی ها خودم را برسانم بالای ارتفاع ، یا با تحمل گرسنگی و تشنگی تا شب همان جا بمانم و یعد برگردم . دیگر تحمل یک دقیقه ماندن را هم نداشتم . با اختیاط دور و برم را وارسی کردم و بعد چشم انداختم به جلو . خشکم زد ! توی شکاف و دره ی ارتفاع ، جایی که دیشب سر و صدا شنیده بودم و درخواست منور کرده بودم ، تعدادی جنازه کماندو های عراقی ریخته بود . معدودی هم کماندوی نیمه جان و زخمی تکان می خوردند. کنارشان هم تعدادی قاطر زبان بسته لت و پار شده بودند.