دلشکسته
دستم به نوشتن نمی رود اعصابم از خودم خورد است....
خجل هستم از بسیجیان حقیقی که مرا به نام بسیجی می خوانند...
سعیم اینست که لا اقل آبرو داری کنم ... و این نام مقدس به خاطر من سر و پا تقصیر لکه دار نشود...
دلم می خواست ... می توانستم ... جایگاهم را رها کنم تا لااقل این واژه مقدس تاوان اشتباهات مرا ندهد... افسوس که شرایط طوری که رفتنم از ماندنم بدتر است...
شرمنده ام برای اینکه گاهی به جای اینکه مثل بسیجی ها برای عشق بازی با خدا کاری را کنم... چشمم به نگاه مردم است... گاهی از کار درست آنقدر واهمه دارم که فراموش کردم بسیجی نگاهش جز به نگاه خدا نیست....
گریه ها و مویه هایم دعا ها و توسل هایم ... نمی دانم چرا به هیچ جا نمی رسند.. سعیم اینست که کار های مفیدی کنم . اما اگر این کار ها خلوص داشت اینک دنیا را تکان میداد...
می دانم چرا کار هایم آن تاثیر کافی را ندارند... شهدای عزیز بسیجیان واقعی دست مرا بگیرید ... دیگر عقلم به جایی قد نمی دهد... که چه کنم تا مثل شما خالص خالص باشم... دلم می خواست الان کربلا بودم و آنقدر در حرم دست مشبک های ضریح می گرفتم ... تا امام حسین بر قلب تاریکم نگاهی کند... افسوس که آنکه عاشق نباشد به حرمش راهی نیست... حتی اگر راهی هم باشد.. او را به سر مگوی حرم چه کار از حرم فقط لوسر و ضریح طلا را می بیند... دلم سیاهم را برای شما آورده ام ای ائمه پاک خدا ای شهدا .... آیا آن را جلا نمی دهید؟!