بنازم خدا رو ...
اینقدر تو طول سال فراموشش کردبم ...
اینقدر رفتارایی نشون دادبم که ناراحتش کردبم...
ولی خدای بزرگوارمون همه جوره باهامون راه اومد ... تلنگر های زیاد که برگردیم و آدم بشیم ولی ...دریغ....
بعد اینهمه بی معرفتی ، سهل انگاری و غفلت بازم ما رو دعوت کرده بیایم مهمونیش....
آخه خدا بنده ها شو خیلی دوس داره....
عمق این علاقه رو وقتی میشه دید که  بعد کلی غفلت بازم خدا نگات می کنه تلنگر میزنه بهت که برگردی ...
که خدایی بشی .... فقط تو باشی و اون ...
آدم میره تو عمق این محبت می پوکه از بدی خودش از بی توجهی خودش...
چرا یادم مون میره بعضی وقتا همچین موجود نازنینی رو نمی دونم...
چی میشه فقط میشبم منیت ...
فقط میشبم خود خواهی و خود بینی....
چی میشه عزیزی مثل خدا رو یادمون میره...
آخه این ارباب چقدر می تونه خوب باشه که بازم هر کار می کنی ازت نا امید نمیشه ...
چقدر مهربونی می خواد...
خدایا شرمنده ام بخدا دستمونو بگیر... به دادمون برس ...
مبدا لحظه ای ما را به حال خودمون بگذاری ...
خدایا ببخشید که بجای اینکه به تو و خوبیات توجه کنیم به "من" توجه کردیم...
درحالی که اونایی که تو دوسشون داری تهی از هر منیتی هستند... و پر از یاد تو هستند....
برای چی میدوییم مگه تو همه چیز نیستی؟! ...
چرا می خوایم از دیگران کمک بخواهیم....
رومون سیاه ... میشه ما رو ببخشی ....
ببخشید ... خدایا که امام زمانمون تنهاست.... ببخشید که یک عمل خالصم نداریم که چشممون به جمال آقا روشن بشه...
بببخشید که اگر کاری هم برای  رضایتت می کنیم ... یک جور برخورد می کنم که انگار تو بهش نیاز داشتی ...
خودت کمک کن به این بنده های ظعیفت آخه ما جز تو کی رو داریم که به دادمون برسه ... از خودمون به تو پناه میبریم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: این متن از زبان چون منی سرشکسته است....برای شما بنده های خالص خدا نیست...
التماس دعا...